دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

هزار فریاد خفه شده!

نانا جون... نانا، نانا، نانا... 

دلم داره میترکه... هزار فریاد خفه شده توی دلم تلنبار شده که داره غوغا میکنه! کاش میذاشتن برم بیمارستان و شوک بگیرم، شاید با پاک شدن حافظه ام این دل آشوب لعنتی آروم میگرفت. تمام ذهنم پر شده از الفاظ : بای پولار ، افسردگی ماژور ، دوره ی منیک ، بیقراری، ... خسته ام نانا ، خسته اما بیقرار ، کارهایی که احساس میکنم دیگه از پس انجامشون برنمیام. کار خونه ، آشپزی_ اونقدر کنسرو به خوردت دادم که وجدانم داره خفه ام میکنه _ کلاس آموزش پیش دبستانی که نمیبرمت و از همکلاسی هات عقب موندی ، کارهای اداره ، .... 

نانا فقط آرامش مرگ میتونه بدن بیقرارم را آروم ببخشه ، فقط مرگ...

فردا چه تاریک است

شب که میام بخوابم نانا جون ، چشمامو که میبندم نقاط قرمز آتشین مثل ته سیگار روشن پشت پلک بسته ام روشن میشه ، بعد کم کم بزرگ میشه تا تمام سیاهی پلکم را پر میکنه! احساس درد توی جمجمه ام میپیچد! چشمام را که فشار میدهم لکه ی قرمز رنگ چند تکه میشه بعد دوباره لکه ها به سمت هم حرکت میکنن تا دوباره به یک تکه ی واحد تبدیل میشه و ... مثل یک غده سرطانی که تمام حجم حفره چشمم را میگیره و بعد از درد به حالت تهوع میرسم. کف دستهامو میارم بالا ، میذارمشون روی چشمام و فشار میدم ، بر ای چند لحظه اون لکه ی مزخرف محو میشه اما این زمان به کسری از ثانیه هم دوام نمیاره و اون رنگ دردناک دوباره ظهور میکنه و دوباره آش همان و کاسه همان... 

نانا جون به خودم که میام لکه ی قرمز رنگ و حجم فکرهای درهم و برهم کاسه ی سرم را به آشوبستانی کشانده که فقط مشاعرم به کمکم میاد تا فریادهای جنون آمیزم را در دل بکشم، بعد در حالی که اشک میریزم از خدا میخوام که اگر مغزم را از افکار درهم و برهم و بی سر و ته خالی نمیکنه تا بخوابم حداقل حجم اونها را کم کنه... خلاصه نازنینم وقتی که از این همه فشار انرژی تهی میکنم و شانه هام شروع به لرزیدن میکنه کم کم رو به صبح است و خوابم میبره... 

اما توی خواب همیشه یک عجز هست که عذابم بده، آن هم پاهایی ناتوان است... درست در لحظه ای که میخواهم از پله هایی که سر راهم قرار گرفتن بالا بروم میبینم شیب پله ها به قائم رسیده و پاهای من قدرت حرکت را از دست داده! زمان در حال از دست رفتن است و دلشوره ای مرا به سوی بالا میکشاند اما پاهایم تبدیل به وزنه هایی سنگین شده اند که قابل حرکت نیستند ، تیزی شیب پله ها وحشتزده ام میکند و به جایی میرسم که نه نای بالا رفتنم هست و نه جرات سرازیر شدنم ... 

و در این زمان صدای زنگ بیدار باش گوشی مرا از هراس کابوس رها میکند غافل از اینکه به راستی تا ساعتی پاهایم قدرت حرکت ندارند ، اضطراب به کنه وجودم ریشه میکند و ترس از اینکه اگر امروز هم به اداره نروم... تا کی صبوری و طمانینه مدیرانم دوام خواهد آورد؟ اگر روزی مرا نخواهند چگونه از پس نگهداری تو و خود برخواهم آمد؟ چگونه روزگارمان را خواهیم گذراند؟ نکند مجبور به رجوع به پدرت یا مرد دیگری شوم! نکند سربار پدربزرگت شویم! نکند به دریوزگی بیفتم!... و آن وقت است که چشمانم را میبندم تا روشنایی روز را فراموش کنم غافل از آنکه دوباره گرفتار لکه های آتشین میشوم! 

ناناجون... طاقتم رو به اتمام است ، پیکر خداوندگار را نیز خیلی وقت است که بر شانه های زمان تشییع کرده اند ، او مدتهاست که مرده است! 

نانا ، فردا چه تاریک است... بسته های دست نخورده ی دیازپام به من چشمک میزنند ، اما پشت پلک های بسته ام تو را با صورت خیس از اشک ، بغضی گلو گیر و وجودی در تب و تاب آینده و دلتنگی که تصور میکنم دلم نمی آید که به مرگ شیرین و ارام ، بله بگویم! پس دوباره در اضطراب نفس گیرم میسوزم و به امید روزنه ای از نور با تاریکی درونم مصالحه می کنم! 

شاید دعای تو چاره ساز کار من باشد...

دیشب وقتی احساس غربت کردم ، وقتی دلتنگ شدم ، وقتی به شرایط بغرنج مالی ام فکر کردم ، وقتی به کارهای تلمبار شده در اداره فکر کردم ، وقتی درگیر فکر خانه ای که بعد از 3 ماه اسباب کشی هنوز سامان نگرفته شده بودم ، وقتی یادم آمد که ساده لوحانه تتمه ی پولی که قرض بود را از روی دلسوزی به یک دوست قرض دادم که حالا عملاً پس گرفتنش محال است ، وقتی به عذاب دست و دلی که به کار نمی رود و ذهنی که از اضطراب میسوزد مشغول بودم... یاد روزهای اول تولد تو افتادم! روزهایی که تازه متوجه اعتیاد و دروغ پدرت شده بودم و شدیداً به چه کنم و اضطرار افتاده بودم ... در آن روزهای تلخ و سخت به نماز می ایستادم و پس از پایان نماز ، در همان حالت رو به قبله و در کنار سجاده ام ، تو را در آغوش می گرفتم و خدا را به معصومیت و پاکی و بی گناهی تو قسم می دادم که مرا به راه حل درست و یا گشایشی رهنمون گردد و یا قلب و روحم را برای حمایت از منافع تو وسیع و بصیر گرداند... 

و در همان زمان کنارت نشستم و در دل خدا را به بی گناهیت قسم دادم که اگر به من گناهکارش التفاتی نیست به معصومیت تو عنایتی کند و باران رحمتش را بر ما ببارند... 

و در حالی که در خواب هزار بار زیباتر شده بودی کنار گوش تو زمزمه کردم : نازنینم ، برای من دعا کن ، شاید دعای تو چاره ساز کار من باشد...

درکم کن...!

سلام عروسکم ، شیرین زبونم ، فرشته ی کوچکم... 

مدتی بود می خواستم برات چیزی بنویسم و دل دل میکردم. آخه گفتنش خیلی خیلی سخته، اونم با حساسیتی که از تو سراغ دارم. نازگلکم ، من قولم را شکستم. من با یک نفر اشنا شدم. آخه احساس کردم این آدم میتونه تغییر بزرگی توی زندگی من ایجاد کنه و تو همین چند روزه هم این اتفاق افتاده! روحیه ام بهتره و داروهای افسردگیم را دست و پا شکسته می خورم. نمی گم خوب شدم ولی احساس میکنم حالا دیگه برای خوب شدن انگیزه دارم. شاید یه روز بهم بگی آخه مامان چه انگیزه ای از من قوی تر! شاید بگی با بودن من ، که یکی از دلایل بودنم خودت بودی چرا دنبال دیگری رفتی ، اما مامانی، درست یا اشتباه بودنش را نمی دونم ولی میدونم که اولین باریه که با مردی آشنا شدم که بهم احساس امنیت میده. احساس می کنم یه نیروی قوی حمایتم می کنه ، کسی که می تونه مثل کوه پشت سرم بایسته و بتونم با تکیه بهش ، قوای تازه بگیرم. و با این جان تازه، حتی برای تو مادر بهتری باشم. 

 البته نانا جونم ، الان برای قضاوت خیلی زوده ، بارها شده که در مورد کسی بسیار خوش بین بودم و با شعف برای دوستان نزدیکم و خاله هات حرف زدم و بعد طرف یک آدم سوء استفاده گر و مزخرف از آب در اومده ولی تا اینجا به نظر میاد که این فرد تازه از راه رسیده آدم متفاوتیه! توی زمانه ی ما که قحطی مردان واقعیه ، تصور می کنم یک مرد واقعی پیدا کردم. امیدوارم اشتباه نکرده باشم و امیدوارم بعدها مورد شماتت تو قرار نگیرم. 

اما این را همیشه یادت باشه که تو ثمره ی عمر منی و کسی نمی تونه جای تو را بگیره و یکی از محاسن این آدم هم همینه... این آدم همون قدر که برای فرزندانش ارزش قائله و عاشقشونه، در مورد شرایط تو هم پیگیره و برایت دل می سوزونه... اون جایگاه تو را درک می کنه  و مرتب به من یاد آوری می کنه که حواسم بهت باشه و به اموراتت خوب رسیدگی کنم. 

جان مادر ، مبادا سرزنشم کنی... که با عشقی که به پدر داری این کار دور از ذهن نیست و مرا می ترساند. 

اما دخترم ، مادر سخت تنهاست و درهم شکسته! من در شرف فراموش کردن حس زن بودن بدین آدم رسیده ام و طبیعتاً این مرد می تواند دوباره هویت مرا به من برگرداند... خدا کند روزی مرا بفهمی نازنینم... من نیازمند درک توام.

هرگز با من گریه نکن

سلام نانا...  

میدونی چند وقت نبودم و ننوشتم؟!!! میدونی تو این مدت کجا بودم شیرین تر از جانم؟! میدونی چه بر من گذشته کوچولوی خوشگلم؟!! نه نمیدونی نانا.... 

روزی که بزرگ شدی و دلت گرفت که چرا روز اول پیش دبستانی مامان تو را تا مهدکودکت همراهی نکرد ، روزی که به خاطرات کودکیت سرک کشیدی و غصه چشمان زیبایت را اشکبار کرد ، روزی که مرور ایام سوالات غمباری را برای تو رقم زد... بدان پرنده ی بال نگشوده ی من ، بدان که مادر در این یکی دو ماهه دوران سخت و تلخی را پشت سر میگذارد! بیماری افسردگی مرا از پا انداخته است نازنینم... 15 روز در بیمارستان روانپزشکی!!!!!!!!! بستری بودم و دور از تو. داروها ضعیفم کرده و غم قصور در انجام وظایف مادری سخت وجدانم را می آزارد. دخترکم ! آخرین دستور پزشک برای خلاصی از این تشویش جانکاه و اضطراب درد آلود، بستری مجدد در بیمارستان میمنت و دریافت شوک‌! بود که با مخالفت مادرجون و پدرجون مواجه شدم و بعد از یک ماه و اندی مرخصی به محل کار برگشتم. 

حضورم در محل کار نیز نسبتاً منفعل است ، دل آشوبه های تلخی درونم را به شورش وامیدارد که نگو...!  

شدیداً تنها شده ام! فشارهای اقتصادی توانم را بریده و قسط وام های بانکی عقب افتاده اند. جایی در عمق جانم میسوزد و سوزشش تا عمق باورهایم میرود. خدای درونم مرده است و مویه هایم را نمیشنود. بالاخره خود را راضی کردم که در مقابل پدرت و شاید احساس نامطمئن خود بایستم و به او بگویم که باید جدا زندگی کند! 

و چنان شد.... هرچند که دیدن حال منقلب او و چشمان پرسشگر تو ، جانم را به آتش میکشد و قدرت سکوتم را تحلیل می برد.

خانه امان بازار شام است و انگیزه ی تحلیل رفته ی من برای نظم بخشیدنش کافی نیست! و ... 

دغدغه ها بی پایانند نانا و مادر ناتوان و در نتیجه ذهن من چون هیمه های آتش میسوزد و به خاکستر انفعال مینشیند! 

و ... 

اما تو شاد باش و هرگز با من گریه نکن! گریه ی تو گوشه گوشه ی دل مرا فرو میریزد و همین ذره توان ایستادنم را ز من میگیرد... هرگز با من گریه نکن.