دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

تنهایی های من ...

امروز درگیرتر از همیشه ام نازنین مادر! با جاه طلبی و بلندپروازی هام خودمو تو هچل انداختم ، بد!!! 

خونه ی قبلیمون رو دادم اجاره و روش وام گرفتم ، یک وام دیگه هم جور کردم و قرض و قوله و ... خلاصه اینکه یک خونه ی دیگه نزدیک مادرجون و پدر جون خریدم. خوب ، این خونه هم بزرگتر و دو خوابه ست و هم از نظر موقعیت و فرهنگ محیط خیلی بهتر از خونه قبلی مونه. اون خونه رو نفروختم و گفتم قسطش رو میدم و تموم میشه ، به جاش برای آینده و تحصیل تو میشه یه سرمایه. آخه من که نمی تونم برای آینده ی تو دل به همت پدرت ببندم ...! اون تکلیفش با خودش هم روشن نیست. البته یادت باشه که به هر حال پدرته! 

اما حالا من موندم و یک دنیا قسط و قرض که دلمو میلرزونه. اگه نتونم از پسش بر بیام چی؟!!!! 

خیلی خسته ام نانا... خیلی تنهام! 

بعضی موقع ها فکر میکنم نیاز به یک پارتنر دارم... یک دوست که سنش خیلی بیشتر از من باشه و از نظر عاطفی حمایتم کنه! یک نفر که مثل آدمای قبلی خیلی زود ادای آدمای عاشقو در نیاره و آویزونم نشه! یکی که فقط آرامش روحم باشه. 

اما میترسم که روزی تو به خاطر عشق به پدرت از این کارم و شاید حتی از خودم متنفر بشی. میترسم روزی برسه که به خاطر این کار طردم کنی! میدونی آخه ، آدما تا وقتی نوبت به خودشون نرسه خیلی مقید و در چارچوب قوانین و .... حکم میکنن. امان از روزی که قرار باشه در موقعیت قضاوت قرار بگیرن ، اون هم در مورد نزدیک ترین کسانشون! 

میدونی نانا ! الان دو ساله که ارتباط من و پدرت خلاصه شده به یک لایه ی بیرونی و ظاهری! یک رابطه ی تصنعی برای حفظ ظاهر ... نه اینکه فکر کنی با هم بدیم آ ... نه ولی ... چه جوری بگم عمر مادر ... شاید بدیش همینه ، که حتی با هم بد هم نیستیم!!!!!!!!!! 

ما برای هم هیچی نیستیم ! بعد از دو سال جدایی ، فقط با یک توافق و قرارداد برای آرامش تو با هم کنار آمدیم!!!!!!!!!! 

خسته ام نانا جون ! اما ناراحت نباش و قضاوت نکن ، من هیچ رابطه ای برقرار نمیکنم ، من نه به پدرت که به تو وفادار میمونم ... من عاشقتم عشق من...!!!

دوره ی رکود...

ببین نانا ... اینجا ، درست اینجا ، زیر جناق سینه احساس سنگینی میکنم! یه حس بد ، یه حس تلخ... نمی دونم چرا روزهام رو توی اداره به بلاتکلیفی میگذرونم! کارهام روی هم تلمبار میشه و من روزهام رو پی در پی و در اوج بطالت طی میکنم! خیلی بده نانا... خیلی. 

حس میکنم برگشتم به دوران دبیرستان و اضطراب درس نخوندن! اضطراب لحظه هایی که دست هام زیر نیمکت از شدت نگرانی یخ میزد و دعا میکردم که معلم اسم منو صدا نکنه... حالا هم دعا میکنم که رئیسم صدام نکنه و از گزارشات و آمارهایی که ازم خواسته و تکلیف و عاقبتشون نپرسه! خدا کنه تو مثل من نباشی ، هیچ وقت مثل من نباشی نانا.  

نمیدونم چرا برعکس همـــه ی خلایقم! یا شاید خـــودم اینطوری فکــــر می کنم. وقتـــی تـــوی دوره ی سختی و مشقت قرار میگیرم تبدیل به یک موجود جنگجو و خستگی ناپذیر میشم که حس میکنه میتونه دنیا رو تسخیر کنه و براش هیچ غیر ممکنی وجود نداره! اما امان از دوره ی رکود! این دوره منو از پا میندازه ، مثل کسی میشم که پس از یک دوره ی طولانی از بستر بیماری بلند شده! 

البته قبول دارم که بخش زیادی از این حالتهای من به خاطر بیماری دوقطبی یا مانیاست که من دچارشم! اما آخه این دفعه دوره ی کرختی و افسردگیم خیلی طولانی شده! 

ناناجون! همه ی کارهام مونده... خیلی اضطراب دارم ، خیلی....

شکوه تنهایی

مدتیه دلم می خواد تنها باشم. دلم میخواد کسی کوبه ی دلمو نکوبه ! کسی از حالم نپرسه و کسی از حالش برام نگه!!! 

مدتیه انرژی وجودم تحلیل رفته ، و شاید اگر تو نبودی نانا ، دلم میخواست پلک های سنگینمو ببندم و دیگه باز نکنم... شاید اگر دلواپسیهام برای تو گل زیبام نبود دلم میخواست مثل چند سال پیش توی بیمارستان بیماری های اعصاب و روان x بستری میشدم و تمام دنیام میشد هم صحبت شدن با آدم هایی که از خودشون بریدن و به خودشون رسیدن!!! آدم هایی که نگاهشون و کلامشون -- اگر کلامی بود -- خودش دنیایی بود... 

مدتیه که با خودم هم درگیرم! خدا را شکر که دو روز دیگه هم تعطیل شد. حوصله ی سر و کله زدن با کارمندان به ظاهر مبادی آداب اداره رو ندارم. به هرکدومشون باید به اندازه ی یک تیم تفتیش عقاید جواب پس بدی که چرا توی خودتی و چرا... 

مدتیه دلم میخواد تنها باشم... 

کاش پدرت مدتی تنهامون میذاشت! کاش باور میکرد که به راحتی یک تصمیم ، میشه رها شد. 

نانا جون ! نمیخوام ذهن زیبای تو رو خراب کنم. اما به خدا اگر بابایی بعد از دوسال جدایی پی زندگیش نرفته و خفت سرباری برای خودش و رسوایی بدنامی بی بند و باری برای منو خریده نه به خاطر آرامش توست و نه به قول خودش به خاطر عشق به من... سوگند به پاکی تو ، که اون فقط میترسه! از تغییر ، از شروع دوباره ، از بلند شدن و ... اون فقط میترسه... 

و بذار اعتراف کنم که من هم میترسم! مگه میشه چیزی که باعث میشه من روراست جوابش نکنم که بره پی زندگیش فقط رو دربایستی ده سال زندگی باشه! راستش این چرندیات رو خودم هم باور نمیکنم! 

دلم براش میسوزه؟! هنوز دوستش دارم؟! دلم نمیخواد بی قراری های تو رو ببینم؟! شاید همه ی اینها و شاید هیچ کدام!!! 

خسته ام نازکم ! خسته ام گلکم! نمیتونم فکر کنم... نمیتونم تصمیم بگیرم ، و خلاصه آن که : 

مدتیه دلم می خواد تنها باشم. دلم میخواد کسی کوبه ی دلمو نکوبه ! کسی از حالم نپرسه و کسی از حالش برام نگه!!! 

نجوای عشق

بارالها! 

مرا در برابر پندار شرم زده  خویش، تنها رها مکن... ز تو به من نزدیکتر کیست که این چنین یاریم کند و دوست بدارد مرا... 

چو انکارت میکنم لبخند نثارم میکنی. آنگاه که غمگین میشوم آغوش میگشایی بر بنده ی عصیانگرت... وقتی خشمگین می شوم شور عشق می بخشائیم و چون اشک می ریزم تکیه گاه شانه های خسته ام میگردی... 

مرا گلی ز بوستان فرشتگان عطی کرده ای که برای تمام عمر ، برای روشنایی شبهایم کفایت می کند و هر دم دیدارش انگیزه ی عمری تلاش می بخشایدم. 

سپاس تو را که همواره بیش از شایستگی ام مرا ارج نهاده ای. 

تا همیشه دوستت دارم...

لالا لالا ، بخواب عمرم...

لالا لالا ، عزیزم... 

بخواب ای جان شیرینم. مامان روزها ازت دوره ...  وقتی میاد اونقدر خسته ست که توان لذت بردن از بازیهای کودکانه ات رو نداره ... بخواب عمرم ، بخواب جانم... بذار تو لحظه هایی که پلکهام توان باز موندن ندارن آرامشت رو ببینم... آرامش تو بزرگترین انگیزه ست برای صبر من... 

مامان رانده شده ست... هم از بهشت و هم از جهنم. مامان در عالم برزخه! مامان ، مامان خوبی نیست برای تو ، چون قوی نیست! 

یادته هربار بهت میگم باید خوب غذا بخوری تا قوی بشی! اما مامان خودش قوی نیست. دلم میخواد کوبه ی درهای بسته رو اونقدر بکوبم تا صداش به عالم و آدم برسه! تا مجبور شن بازش کنن! مهم نیست کدوم درو...! بهشت و جهنمش فرق نمیکنه... فقط دیگه نمیخوام تو برزخ باشم. 

خسته ام مامانی... خسته از توی برزخ موندن! 

من برای تو یک مامان مجردم ، اما حضور پدرت رو کنارم به یدک میکشم. مامانی، تو این برزخم که نکنه بزرگ شدی بهم بگی : خوب میخواستی بری دنبال زندگیت! اصلاً من اینطوری راضی تر بودم...! به خدا بغض بزرگ گلوی کوچولوی تو برام تجربه مردن هزار باره ست ،

وقتی بهم میگی : آخه چرا همه ی بچه های مهد کودک مامان و باباشون پیش همن ، اما شما میخواهید تو دوتا خونه زندگی کنین... احساس می کنم دنیا روی سرم آوار میشه! 

من میمونم مامانی! میمونم پیش تو و بابایی. هرچند صیغه ی طلاق ما دو سال که جاری شده! می مونم و برات مینویسم. نه تپل من... نه نانازی! فکر نکنی منتیه ها! این تویی که منت میذاری به سر من و دختر کوچولوی قشنگم میمونی! عیبی نداره که خاله ها _ کوچیکتر که بودی میگفتی آلاها_ میگن من یک آدم بی اراده و بلاتکلیفم! آخه اونا که گل کوچولویی مثل تو ندارن، پس بذار بگن... 

فقط تو بعدها اینو بهم نگو.............. خیلی تلخه که اینو پیشت اعتراف کنم ، اما من یه روزی اینو به مادرم گفتم.... اما حالا از لابلای زمان صدای شکستن قلبشو میشنوم ! تو رو خدا تو بعد ها اینو بهم نگو. اما بذار تاوان پس بدم شاید اینجوری پاک بشم........................