همچنان چسبندگی نمناک تنهایی و بوی نای بی کسی تنفس را دشوار میسازد... و بغضی سنگین، حس خفگی را تحمیل می کند.
بیهودگی لحظاتی که میگذرد بر من که مجبور به تحملم نیشخند می زند و من که شجاعت گذاردن نقطه ی پایان ندارم از استهزاء و قدرتی که به رخم میکشد خیس عرق میشوم و فکر میکنم که رنج نبودنم برای مادر و بی پناهی دخترکم، بهانه ای برای زبونی من در مقابل مرگ نیست؟!!!!!!
چسبندگی نمناک تنهایی
بوی نای بی کسی
حس خفگی را تحمیل می کند.
بابا نویسنده ی بزرگ این عبارت هایی که نوشتی و با طلا باید نوشت
نیشخند و نمی دونم ولی می دونم که همیشه در برابر شرایط وحشتناکی که به ادم تحمیل می شه باید خندید
پس بخند عزیز
با وجود اینکه خیلی از ماجرا رو می دونم اما نتونستم از سطر آخر سر در بیارم
متوجه نشدم منظورتون چیه دوست من
بعضی چیزا برای درک زمان میخواد... عجله نکن عزیزم!