دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دیروز ، امروز ، فردا...

میخوام داد بزنم ، میخوام فریاد کنم ، میخوام بگم که خسته شدم از زار بودن و نالیدن و هیچ نبودن ، میخوام بگم بین رفتار و منش امروز من یه دنیا تفاوت هست با منیت واقعی من ، با پندار راستین من ، با حقایق حک شده ی درون من... 

میدونی من کیم؟ من همون دختر دیروزم که دبیرستان ... منو میشناخت! در و دیوارهاش با من آشنا بود. از بابا مدرسه تا بد اخلاق ترین دبیر فیزیکش براش ارزش و احترام قائل بودن! اگر درس هم نمیخوند و تو تاتر عروسکی مدرسه سالهای شیرین مدرسه ای رو به تمرین طی میکرد اما همه میدونستن همتی پشت این بی تفاوتی به درس و امتحانات هست که به موقع  همه رو بهت زده میکنه! من موجود منفعل امروز نیستم... این دیوی که در وجود من خونه کرده و رهام نمیکنه از وجود واقعی من خیلی دوره... به خدا من این نیستم... به کی بگم؟! کاش حضور من دوباره رنگ حیات بگیره ، تلاش توی وجودم خونه کنه ، زندگی چشمامو پر کنه و کسی بیاد که ناجی من باشه ! یادم بیاره کی بودم و کی باید باشم! نمیدونم چرا اینقدر خودمو خالی میبینم ، احساس میکنم در دستهای من توان لازم برای ساختن دوباره ی خودم نیست!  اما یه روزی دوباره بلند میشم ، خودمو میسازم ، میشم اونی که باید باشم! انفعال رو به زمین میکوبم....

راستی تو می دونی من کی ، کجا و چه جوری بود که گم شدم؟!!!!

خواهم گذشت....

من از تو به خاطر سعادتت خواهم  

 

گذشت...   

 

دوست دارم بدانی که اگر تو را نه از دل  

 

که ازاندیشه ام دور می کنم برای آن است  

 

که آرامشت را با تمام وجود می خواهم!

استغاثه

بارالها ، پروردگارا ، معبودا ، محبوبا... 

یاریم کن تا از آن چیزی که شایسته و بایسته ی من و شأن من نیست به سلامت بگذرم و ارزش خود را بشناسم...! 

همراهیم کن تا از مسیر جانکاه گسستن با عزت نفس بگذرم. 

ایمانم را به خود و توانایی هایم افزون فرما و دیدی وسیع و عمیق و در خور ، به من عطا کن. 

 

عزیزا...! 

 مدد فرما تا از این پس وجود واقعی هر موجودی را بشناسم و او را در حد شایستگی اش ارج نهم. 

مرا در این راه تنها مگذار و به حال خود رها مکن.

این نیز بگذرد

نانا کوچولوی من ... دلگیرم! سخت دلگیر... دلگیر از آنکه هوش و ریزبینی را آنگاه که باید و آنگونه که شایسته است به کار نگرفتم و اینگونه بود که سخت بازی خوردم!!! 

کسی را برای دوست داشتن و دوستی انتخاب کردم که فقط یک پوسته بود بی آنکه در زیر این پوسته موجودی که میپنداشتم حضور داشته باشد. پوشالی و دروغین! کودکی در قالب مردی... آن هم مردی شایسته نما!!!!!!!!!  و نتیجه بس تلخ بود. ضربه ای که خوردم سخت درد داشت ، دردی که انعکاسش در قلبم طعم تلخ تنهایی و حقارت و بیخودی میداد ، درد و رنج ، نه از حضوری که شکست... نه ... از آنکه چرا با ارزش ترین بخش وجودم را به کسی بخشیدم که شایسته ی آن نبود. چرا با درکی عمیقتر پیش نرفتم؟ چرا با نگاهی بازتر ندیدم؟ چرا ندیدم که کسی را برای حضور در لحظه لحظه های باور و اندیشه ام انتخاب کردم که بسان کودکی شکننده بود و تمام شایستگی و درکش فقط در حد آن چیزی بود که سعی می کرد از دیگران و از زمانه وام بگیرد ، از کتاب ها و از ... خلاصه آنکه نقابی بر چهره داشت که باور کردم عمیق است و چه سخت بود وقتی دانستم که هیچ نیست! او برای خلق به دنیا نیامده است! او آفریده نشده است تا خود سر منشاء فکری باشد. و بدتر آنکه چه تلخ بود وقتی با بررسی زوایای آشکار زندگیش دانستم که او موجودی به شدت حسابگر است... چه زود می شد پیدا کرد چرتکه ای که همواره در مسیر نگاه و مغزش وجود داشت و در تمام موارد زندگیش به سرعت بین آن چه می دید و آن چه میتوانست به دست آورد حسابی و کتابی ، و اگر سودی بود بسم اله و اگر نه... و چه بد که در عمل به آن چه که میخواست حتی صراحت و شجاعتی نیز نبود و چه بزدلانه عمل کرد... 

نمیدانم عزیز مادر ، نمی دانم... شاید در همین لحظه نیز دارم زود قضاوت میکنم. به هر حال جان مادر ، باز هم شاکرم ! شاکر بر آن که زمان بیشتری از دست نرفت. مدعی نیستم که فراموش کردم و متنفر شدم ، نه تا فراموش کردن مسیریست شاید بس طولانی که گام به گامش با دردی جانکاه طی خواهد شد. آن چنان که از همین شروع باز محتاج دکتر و دارو و ... شدم! و لحظات تا زمانی که بیدارم همه در رنجی میگذرد که جانم را به لب می رساند ، ولی خوب ... بهترین قسمت زندگی گذرا بودن لحظات و به واسطه ی آن بر سطح آمدن درد و رنج هایست که چون در عمقند تیشه بر جان میزنند و وقتی که به سطح آمدند فقط احساس ندامت را در پی دارند... پس بیا امیدوار باشیم که این نیز بگذرد...!

درد لذت بخش عشق!

... مهم نیست که در طول زندگی چه کرده باشم، مهم اینست که بتوانم از عملکرد خود راضی باشم! نانای عزیزم، مدتیست که سرشارم...! سرشار از عشق و البته درگیر با تمام افت و خیزهایش!!! لحظه ای در ذهن با او قهرم و لحظه ای دیگر آشتی... لحظه ای او را یار و همراه می بینم و دمی دیگر او را مخالف تمام آرمان هایم... تپش قلبم مرا از آرامش دور نموده و رفتارم درست شبیه دختران دبیرستانی شده است! و البته این ناپختگی که مرا بد دچار کرده است خودم را بیش از هر کس عذاب میدهد... احساس میکنم هرچه در طول سال ها زندگی برای خانم شدن و خانم بودن ریشته بودم پنبه شد!!!!!!!!! آه، که اگر مادرم بداند...!‌ و راستی اگر بداند چه خواهد گفت و بر نتیجه ی عمری تربیت و زندگی خود چه قضاوت خواهد کرد؟؟؟؟!!!!! اما مهم نیست ، مهم نیست که در این سن دل باخته ام!!!!!!! مهم آنست که بتوانم این احساس شیرین را مدیریت کنم تا نه برای من و نه طرف مقابلم به راحتی رنگ نبازد!!!  

... اما نه...! شاید هم اشتباه قضاوت میکنم. شاید این عشق نیست!!! شاید حسی است که ذهن بیمارم به خاطر فقدان آرامش زندگی و سردرگمی ای که بدان دچار شده ام، خود طراحی و ساخته و پرداخته نموده است... چرا که در لحظاتی هست که احساس میکنم نمی توانم بیش از این حس استقلالم را به محبت او تسلیم کنم! نه اینکه او برای استقلال من ارزش و اعتباری قائل نباشد... نه!!! اما گاهی احساس میکنم که درگیری ذهنم و عادت اندیشیدن به او ذهن مرا از تفکراتی که مسیر زندگی و ایدئولوژی ام را مشخص و ثابت نگاه می داشت دور کرده است. و این حس درست مثل خوردن جام های پیاپی می، سکر آور و مست کننده است. 

گاهی با خود میگویم که خسته شده ام، از امروز همه چیز را بر هم میزنم تا از اجبار تحمل سنگینی این احساس که مرا همچون شفیره ای در داخل پیله ی اندیشیدن تک بعدی محدود کرده است رها شوم. ذهن بازیگوش من بیش از این تاب محصور شدن در این پیله را ندارد! اما از سویی دیگر با خود میگویم ، صبر کن ، شاید این پیله تو را به سوی پروانه شدن هدایت میکند!!!! 

نمیدانم ، واقعاً نمیدانم چه باید کرد. شاید بهترین راه واگذار کردن شرایط به زمان باشد ، که می گویند زمان بهترین التیام بخش است!!!!!!!!!! هرچند که من چون افراد مازوخیست از این درد لذت می برم...