دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

شاید دعای تو چاره ساز کار من باشد...

دیشب وقتی احساس غربت کردم ، وقتی دلتنگ شدم ، وقتی به شرایط بغرنج مالی ام فکر کردم ، وقتی به کارهای تلمبار شده در اداره فکر کردم ، وقتی درگیر فکر خانه ای که بعد از 3 ماه اسباب کشی هنوز سامان نگرفته شده بودم ، وقتی یادم آمد که ساده لوحانه تتمه ی پولی که قرض بود را از روی دلسوزی به یک دوست قرض دادم که حالا عملاً پس گرفتنش محال است ، وقتی به عذاب دست و دلی که به کار نمی رود و ذهنی که از اضطراب میسوزد مشغول بودم... یاد روزهای اول تولد تو افتادم! روزهایی که تازه متوجه اعتیاد و دروغ پدرت شده بودم و شدیداً به چه کنم و اضطرار افتاده بودم ... در آن روزهای تلخ و سخت به نماز می ایستادم و پس از پایان نماز ، در همان حالت رو به قبله و در کنار سجاده ام ، تو را در آغوش می گرفتم و خدا را به معصومیت و پاکی و بی گناهی تو قسم می دادم که مرا به راه حل درست و یا گشایشی رهنمون گردد و یا قلب و روحم را برای حمایت از منافع تو وسیع و بصیر گرداند... 

و در همان زمان کنارت نشستم و در دل خدا را به بی گناهیت قسم دادم که اگر به من گناهکارش التفاتی نیست به معصومیت تو عنایتی کند و باران رحمتش را بر ما ببارند... 

و در حالی که در خواب هزار بار زیباتر شده بودی کنار گوش تو زمزمه کردم : نازنینم ، برای من دعا کن ، شاید دعای تو چاره ساز کار من باشد...

درکم کن...!

سلام عروسکم ، شیرین زبونم ، فرشته ی کوچکم... 

مدتی بود می خواستم برات چیزی بنویسم و دل دل میکردم. آخه گفتنش خیلی خیلی سخته، اونم با حساسیتی که از تو سراغ دارم. نازگلکم ، من قولم را شکستم. من با یک نفر اشنا شدم. آخه احساس کردم این آدم میتونه تغییر بزرگی توی زندگی من ایجاد کنه و تو همین چند روزه هم این اتفاق افتاده! روحیه ام بهتره و داروهای افسردگیم را دست و پا شکسته می خورم. نمی گم خوب شدم ولی احساس میکنم حالا دیگه برای خوب شدن انگیزه دارم. شاید یه روز بهم بگی آخه مامان چه انگیزه ای از من قوی تر! شاید بگی با بودن من ، که یکی از دلایل بودنم خودت بودی چرا دنبال دیگری رفتی ، اما مامانی، درست یا اشتباه بودنش را نمی دونم ولی میدونم که اولین باریه که با مردی آشنا شدم که بهم احساس امنیت میده. احساس می کنم یه نیروی قوی حمایتم می کنه ، کسی که می تونه مثل کوه پشت سرم بایسته و بتونم با تکیه بهش ، قوای تازه بگیرم. و با این جان تازه، حتی برای تو مادر بهتری باشم. 

 البته نانا جونم ، الان برای قضاوت خیلی زوده ، بارها شده که در مورد کسی بسیار خوش بین بودم و با شعف برای دوستان نزدیکم و خاله هات حرف زدم و بعد طرف یک آدم سوء استفاده گر و مزخرف از آب در اومده ولی تا اینجا به نظر میاد که این فرد تازه از راه رسیده آدم متفاوتیه! توی زمانه ی ما که قحطی مردان واقعیه ، تصور می کنم یک مرد واقعی پیدا کردم. امیدوارم اشتباه نکرده باشم و امیدوارم بعدها مورد شماتت تو قرار نگیرم. 

اما این را همیشه یادت باشه که تو ثمره ی عمر منی و کسی نمی تونه جای تو را بگیره و یکی از محاسن این آدم هم همینه... این آدم همون قدر که برای فرزندانش ارزش قائله و عاشقشونه، در مورد شرایط تو هم پیگیره و برایت دل می سوزونه... اون جایگاه تو را درک می کنه  و مرتب به من یاد آوری می کنه که حواسم بهت باشه و به اموراتت خوب رسیدگی کنم. 

جان مادر ، مبادا سرزنشم کنی... که با عشقی که به پدر داری این کار دور از ذهن نیست و مرا می ترساند. 

اما دخترم ، مادر سخت تنهاست و درهم شکسته! من در شرف فراموش کردن حس زن بودن بدین آدم رسیده ام و طبیعتاً این مرد می تواند دوباره هویت مرا به من برگرداند... خدا کند روزی مرا بفهمی نازنینم... من نیازمند درک توام.

هرگز با من گریه نکن

سلام نانا...  

میدونی چند وقت نبودم و ننوشتم؟!!! میدونی تو این مدت کجا بودم شیرین تر از جانم؟! میدونی چه بر من گذشته کوچولوی خوشگلم؟!! نه نمیدونی نانا.... 

روزی که بزرگ شدی و دلت گرفت که چرا روز اول پیش دبستانی مامان تو را تا مهدکودکت همراهی نکرد ، روزی که به خاطرات کودکیت سرک کشیدی و غصه چشمان زیبایت را اشکبار کرد ، روزی که مرور ایام سوالات غمباری را برای تو رقم زد... بدان پرنده ی بال نگشوده ی من ، بدان که مادر در این یکی دو ماهه دوران سخت و تلخی را پشت سر میگذارد! بیماری افسردگی مرا از پا انداخته است نازنینم... 15 روز در بیمارستان روانپزشکی!!!!!!!!! بستری بودم و دور از تو. داروها ضعیفم کرده و غم قصور در انجام وظایف مادری سخت وجدانم را می آزارد. دخترکم ! آخرین دستور پزشک برای خلاصی از این تشویش جانکاه و اضطراب درد آلود، بستری مجدد در بیمارستان میمنت و دریافت شوک‌! بود که با مخالفت مادرجون و پدرجون مواجه شدم و بعد از یک ماه و اندی مرخصی به محل کار برگشتم. 

حضورم در محل کار نیز نسبتاً منفعل است ، دل آشوبه های تلخی درونم را به شورش وامیدارد که نگو...!  

شدیداً تنها شده ام! فشارهای اقتصادی توانم را بریده و قسط وام های بانکی عقب افتاده اند. جایی در عمق جانم میسوزد و سوزشش تا عمق باورهایم میرود. خدای درونم مرده است و مویه هایم را نمیشنود. بالاخره خود را راضی کردم که در مقابل پدرت و شاید احساس نامطمئن خود بایستم و به او بگویم که باید جدا زندگی کند! 

و چنان شد.... هرچند که دیدن حال منقلب او و چشمان پرسشگر تو ، جانم را به آتش میکشد و قدرت سکوتم را تحلیل می برد.

خانه امان بازار شام است و انگیزه ی تحلیل رفته ی من برای نظم بخشیدنش کافی نیست! و ... 

دغدغه ها بی پایانند نانا و مادر ناتوان و در نتیجه ذهن من چون هیمه های آتش میسوزد و به خاکستر انفعال مینشیند! 

و ... 

اما تو شاد باش و هرگز با من گریه نکن! گریه ی تو گوشه گوشه ی دل مرا فرو میریزد و همین ذره توان ایستادنم را ز من میگیرد... هرگز با من گریه نکن.