دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

این نیز بگذرد

نانا کوچولوی من ... دلگیرم! سخت دلگیر... دلگیر از آنکه هوش و ریزبینی را آنگاه که باید و آنگونه که شایسته است به کار نگرفتم و اینگونه بود که سخت بازی خوردم!!! 

کسی را برای دوست داشتن و دوستی انتخاب کردم که فقط یک پوسته بود بی آنکه در زیر این پوسته موجودی که میپنداشتم حضور داشته باشد. پوشالی و دروغین! کودکی در قالب مردی... آن هم مردی شایسته نما!!!!!!!!!  و نتیجه بس تلخ بود. ضربه ای که خوردم سخت درد داشت ، دردی که انعکاسش در قلبم طعم تلخ تنهایی و حقارت و بیخودی میداد ، درد و رنج ، نه از حضوری که شکست... نه ... از آنکه چرا با ارزش ترین بخش وجودم را به کسی بخشیدم که شایسته ی آن نبود. چرا با درکی عمیقتر پیش نرفتم؟ چرا با نگاهی بازتر ندیدم؟ چرا ندیدم که کسی را برای حضور در لحظه لحظه های باور و اندیشه ام انتخاب کردم که بسان کودکی شکننده بود و تمام شایستگی و درکش فقط در حد آن چیزی بود که سعی می کرد از دیگران و از زمانه وام بگیرد ، از کتاب ها و از ... خلاصه آنکه نقابی بر چهره داشت که باور کردم عمیق است و چه سخت بود وقتی دانستم که هیچ نیست! او برای خلق به دنیا نیامده است! او آفریده نشده است تا خود سر منشاء فکری باشد. و بدتر آنکه چه تلخ بود وقتی با بررسی زوایای آشکار زندگیش دانستم که او موجودی به شدت حسابگر است... چه زود می شد پیدا کرد چرتکه ای که همواره در مسیر نگاه و مغزش وجود داشت و در تمام موارد زندگیش به سرعت بین آن چه می دید و آن چه میتوانست به دست آورد حسابی و کتابی ، و اگر سودی بود بسم اله و اگر نه... و چه بد که در عمل به آن چه که میخواست حتی صراحت و شجاعتی نیز نبود و چه بزدلانه عمل کرد... 

نمیدانم عزیز مادر ، نمی دانم... شاید در همین لحظه نیز دارم زود قضاوت میکنم. به هر حال جان مادر ، باز هم شاکرم ! شاکر بر آن که زمان بیشتری از دست نرفت. مدعی نیستم که فراموش کردم و متنفر شدم ، نه تا فراموش کردن مسیریست شاید بس طولانی که گام به گامش با دردی جانکاه طی خواهد شد. آن چنان که از همین شروع باز محتاج دکتر و دارو و ... شدم! و لحظات تا زمانی که بیدارم همه در رنجی میگذرد که جانم را به لب می رساند ، ولی خوب ... بهترین قسمت زندگی گذرا بودن لحظات و به واسطه ی آن بر سطح آمدن درد و رنج هایست که چون در عمقند تیشه بر جان میزنند و وقتی که به سطح آمدند فقط احساس ندامت را در پی دارند... پس بیا امیدوار باشیم که این نیز بگذرد...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد