-
نامهربانیم را ببخش...
یکشنبه 5 آبان 1392 10:38
نانای زیبای من؛ در حالی که تو کلاس سوم دبستان را آغاز کردی ، در حالی که در همین ماه مهری که خزانی بودنش را به حرمت میلاد با شکوه تو عفو کرده بودم ، و در حالی که تو قد کشیده و زیباتر شده ای ، و رابطه ی ما زیباتر از همیشه میشد ... من تنها برادرم و تو تنها دایی خود را از دست دادی. غم سنگینیست داغ برادر ، آنقدر سنگین که...
-
بازگشت
دوشنبه 22 مهر 1392 12:32
نانای عزیزم ، دختر قشنگم... حدود دوسال از زمانی که اینجا برایت مینوشتم ، میگذرد. دو سال زمان کمی نیست تا بتوانم برایت توضیح دهم که چرا ننوشتم و یا در این دوسال چه ها گذشته است. در این دوسال تو بزرگتر و زیباتر شده ای و علی الخصوص از آغاز سال تحصیلی امسال که سومین سال ابتداییت را آغازیدی ، بسیار خانم تر و باوقار تر شده...
-
او یک وهم بود ... من نیز !!!
یکشنبه 9 مرداد 1390 12:52
امشب خسته و کوفته رسیدم خونه ، فکرشو بکن نانا... یه جورایی له! میدونستم که شبو تنهام اما طبق معمول عاشق تنهایی ... سر خیابون یه پاکت از همون سیگار همیشگی خریدم ، همینطور یه بسته نان لواش ، یه بسته کوچک الویه و یه بطری دلستر! وقتی رسیدم در حین عوض کردن لباسهام شماره خاله ت رو گرفتم تا اگر با تماس مادرجونت با خبر شده...
-
برو
پنجشنبه 23 تیر 1390 09:48
برو... برو و حتی لحظه ای به قفا ننگر...! می خواهم به آرامش برسم... از جماعت خسته ام ، ولو اینکه این جمع ، مجموعه ی من و تو را در برگیرد...! بگذار ذهن من ، همه از آن خودم باشد ؛ این تنها چیزیست که برایم باقی مانده است! تمنا می کنم برو ، برو ... برو و حتی لحظه ای به قفا ننگر...
-
من زنم...!
پنجشنبه 23 تیر 1390 09:40
من زنم...! گامی پیشرو ، اما پنهان در مسیر زندگی...! من زنم...! به ظاهر لطیف و شکننده ، در نهان اما مشتاق صبر و تحمل و ایثار! من زنم...! از کودکی به من می آموزند که در سایه سار الطاف حمایت مردان خواهم توانست روزگار بگذرانم ، اما خیلی زود باید درک کنم که این مردان نیز کودکانی هستند که مجبورم بار بازیگوشی و سر به هوایی...
-
دیروز ، امروز ، فردا...
یکشنبه 29 خرداد 1390 09:39
میخوام داد بزنم ، میخوام فریاد کنم ، میخوام بگم که خسته شدم از زار بودن و نالیدن و هیچ نبودن ، میخوام بگم بین رفتار و منش امروز من یه دنیا تفاوت هست با منیت واقعی من ، با پندار راستین من ، با حقایق حک شده ی درون من... میدونی من کیم؟ من همون دختر دیروزم که دبیرستان ... منو میشناخت! در و دیوارهاش با من آشنا بود. از بابا...
-
خواهم گذشت....
سهشنبه 24 خرداد 1390 11:39
من از تو به خاطر سعادتت خواهم گذشت... دوست دارم بدانی که اگر تو را نه از دل که از اندیشه ام دور می کنم برای آن است که آرامشت را با تمام وجود می خواهم!
-
استغاثه
شنبه 21 خرداد 1390 11:29
بارالها ، پروردگارا ، معبودا ، محبوبا... یاریم کن تا از آن چیزی که شایسته و بایسته ی من و شأن من نیست به سلامت بگذرم و ارزش خود را بشناسم...! همراهیم کن تا از مسیر جانکاه گسستن با عزت نفس بگذرم. ایمانم را به خود و توانایی هایم افزون فرما و دیدی وسیع و عمیق و در خور ، به من عطا کن. عزیزا...! مدد فرما تا از این پس وجود...
-
این نیز بگذرد
چهارشنبه 18 خرداد 1390 22:16
نانا کوچولوی من ... دلگیرم! سخت دلگیر... دلگیر از آنکه هوش و ریزبینی را آنگاه که باید و آنگونه که شایسته است به کار نگرفتم و اینگونه بود که سخت بازی خوردم!!! کسی را برای دوست داشتن و دوستی انتخاب کردم که فقط یک پوسته بود بی آنکه در زیر این پوسته موجودی که میپنداشتم حضور داشته باشد. پوشالی و دروغین! کودکی در قالب...
-
درد لذت بخش عشق!
دوشنبه 9 خرداد 1390 15:47
. . . ... مهم نیست که در طول زندگی چه کرده باشم، مهم اینست که بتوانم از عملکرد خود راضی باشم! نانای عزیزم، مدتیست که سرشارم...! سرشار از عشق و البته درگیر با تمام افت و خیزهایش!!! لحظه ای در ذهن با او قهرم و لحظه ای دیگر آشتی... لحظه ای او را یار و همراه می بینم و دمی دیگر او را مخالف تمام آرمان هایم... تپش قلبم مرا...
-
انتخاب!!!!!!
سهشنبه 27 اردیبهشت 1390 09:33
امروز پر از حادثه ام... پر از اتفاق! امروز همان روزیست که من منتظرش بودم. امروز به حس غریبی پیوند خورده ام. نانا... نانا...نانا! نازنین مادر، وقتی که سر بر سجده ی دل میگذارم و فراموش میکنم که تو را با تمام وجودم ببینم، حسی تا ته وجودم را به تلخی عذاب وجدان زهر آلود میکند ولی میدانم که بزرگ میشوی، رشد میکنی، کودکی را...
-
فلسفه ی بودن
یکشنبه 25 اردیبهشت 1390 10:32
اینجا، در هزار توی افکارم ، بی آنکه پاسخی برای فلسفه ی بودنم بیابم به یأسی رسیده ام که هیچ توجیهی برای حضورم در خانه ، اداره و روابطم به نمی دهد! و اینگونه است که دهانم پر میشود از طعم تلخ و گس بطالت و تردید.... نمیدانم چه باید کرد.... نمیدانم چه باید بکنم! من به انتها رسیده ام! وقتی به اینجا میرسی و تلاش میکنند تو را...
-
تنهایی
شنبه 24 اردیبهشت 1390 17:35
همچنان چسبندگی نمناک تنهایی و بوی نای بی کسی تنفس را دشوار میسازد... و بغضی سنگین، حس خفگی را تحمیل می کند. بیهودگی لحظاتی که میگذرد بر من که مجبور به تحملم نیشخند می زند و من که شجاعت گذاردن نقطه ی پایان ندارم از استهزاء و قدرتی که به رخم میکشد خیس عرق میشوم و فکر میکنم که رنج نبودنم برای مادر و بی پناهی دخترکم،...
-
من و هدایت
پنجشنبه 23 دی 1389 22:06
چند وقت است که سرکار نرفته ام؟! الان دقیقاً در چه موقعی از سال قرار داریم؟!!! روز چندم هفته ایم؟! شوک های الکتریکی چه بر سر مغزم آورده اند؟ درمان با ضربه الکتریکی تشنجآور از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد درمان با ضربهٔ الکتریکی تشنج آور (به انگلیسی : Electroconvulsive therapy یا ECT) یا شوکدرمانی برقی (به انگلیسی :...
-
سکوت
یکشنبه 7 آذر 1389 13:52
اسمها چیستند؟ ایسمها از کجا آمده اند؟ مذهب چگونه زاده شد؟ دین به چه نیازی پاسخ گفت؟ چه شد که بعضی مدعی پیامبری شدند؟ و چگونه شد صاحبنظران هیچ ادعایی نکردند؟ مفهوم خوب را چه کسی معنا کرد؟ خطوط قرمز از کجا مفهوم یافتند؟ ... آیا ما هستیم؟ محور دنیای موجود چیست؟ زندگانی هدف مشخصی را دنبال می کند؟ من کیستم؟ آیا بیماری وجود...
-
هزار فریاد خفه شده!
جمعه 5 آذر 1389 23:17
نانا جون... نانا، نانا، نانا... دلم داره میترکه... هزار فریاد خفه شده توی دلم تلنبار شده که داره غوغا میکنه! کاش میذاشتن برم بیمارستان و شوک بگیرم، شاید با پاک شدن حافظه ام این دل آشوب لعنتی آروم میگرفت. تمام ذهنم پر شده از الفاظ : بای پولار ، افسردگی ماژور ، دوره ی منیک ، بیقراری، ... خسته ام نانا ، خسته اما بیقرار ،...
-
فردا چه تاریک است
دوشنبه 1 آذر 1389 22:50
شب که میام بخوابم نانا جون ، چشمامو که میبندم نقاط قرمز آتشین مثل ته سیگار روشن پشت پلک بسته ام روشن میشه ، بعد کم کم بزرگ میشه تا تمام سیاهی پلکم را پر میکنه! احساس درد توی جمجمه ام میپیچد! چشمام را که فشار میدهم لکه ی قرمز رنگ چند تکه میشه بعد دوباره لکه ها به سمت هم حرکت میکنن تا دوباره به یک تکه ی واحد تبدیل میشه...
-
شاید دعای تو چاره ساز کار من باشد...
یکشنبه 23 آبان 1389 14:34
دیشب وقتی احساس غربت کردم ، وقتی دلتنگ شدم ، وقتی به شرایط بغرنج مالی ام فکر کردم ، وقتی به کارهای تلمبار شده در اداره فکر کردم ، وقتی درگیر فکر خانه ای که بعد از 3 ماه اسباب کشی هنوز سامان نگرفته شده بودم ، وقتی یادم آمد که ساده لوحانه تتمه ی پولی که قرض بود را از روی دلسوزی به یک دوست قرض دادم که حالا عملاً پس...
-
درکم کن...!
دوشنبه 17 آبان 1389 10:42
سلام عروسکم ، شیرین زبونم ، فرشته ی کوچکم... مدتی بود می خواستم برات چیزی بنویسم و دل دل میکردم. آخه گفتنش خیلی خیلی سخته، اونم با حساسیتی که از تو سراغ دارم. نازگلکم ، من قولم را شکستم. من با یک نفر اشنا شدم. آخه احساس کردم این آدم میتونه تغییر بزرگی توی زندگی من ایجاد کنه و تو همین چند روزه هم این اتفاق افتاده!...
-
هرگز با من گریه نکن
یکشنبه 9 آبان 1389 15:36
سلام نانا... میدونی چند وقت نبودم و ننوشتم؟!!! میدونی تو این مدت کجا بودم شیرین تر از جانم؟! میدونی چه بر من گذشته کوچولوی خوشگلم؟!! نه نمیدونی نانا.... روزی که بزرگ شدی و دلت گرفت که چرا روز اول پیش دبستانی مامان تو را تا مهدکودکت همراهی نکرد ، روزی که به خاطرات کودکیت سرک کشیدی و غصه چشمان زیبایت را اشکبار کرد ،...
-
تنهایی های من ...
چهارشنبه 30 تیر 1389 11:59
امروز درگیرتر از همیشه ام نازنین مادر! با جاه طلبی و بلندپروازی هام خودمو تو هچل انداختم ، بد!!! خونه ی قبلیمون رو دادم اجاره و روش وام گرفتم ، یک وام دیگه هم جور کردم و قرض و قوله و ... خلاصه اینکه یک خونه ی دیگه نزدیک مادرجون و پدر جون خریدم. خوب ، این خونه هم بزرگتر و دو خوابه ست و هم از نظر موقعیت و فرهنگ محیط...
-
دوره ی رکود...
چهارشنبه 23 تیر 1389 08:46
ببین نانا ... اینجا ، درست اینجا ، زیر جناق سینه احساس سنگینی میکنم! یه حس بد ، یه حس تلخ... نمی دونم چرا روزهام رو توی اداره به بلاتکلیفی میگذرونم! کارهام روی هم تلمبار میشه و من روزهام رو پی در پی و در اوج بطالت طی میکنم! خیلی بده نانا... خیلی. حس میکنم برگشتم به دوران دبیرستان و اضطراب درس نخوندن! اضطراب لحظه هایی...
-
شکوه تنهایی
دوشنبه 21 تیر 1389 00:51
مدتیه دلم می خواد تنها باشم. دلم میخواد کسی کوبه ی دلمو نکوبه ! کسی از حالم نپرسه و کسی از حالش برام نگه!!! مدتیه انرژی وجودم تحلیل رفته ، و شاید اگر تو نبودی نانا ، دلم میخواست پلک های سنگینمو ببندم و دیگه باز نکنم... شاید اگر دلواپسیهام برای تو گل زیبام نبود دلم میخواست مثل چند سال پیش توی بیمارستان بیماری های اعصاب...
-
نجوای عشق
یکشنبه 20 تیر 1389 21:08
بارالها! مرا در برابر پندار شرم زده خویش، تنها رها مکن... ز تو به من نزدیکتر کیست که این چنین یاریم کند و دوست بدارد مرا... چو انکارت میکنم لبخند نثارم میکنی. آنگاه که غمگین میشوم آغوش میگشایی بر بنده ی عصیانگرت... وقتی خشمگین می شوم شور عشق می بخشائیم و چون اشک می ریزم تکیه گاه شانه های خسته ام میگردی... مرا گلی ز...
-
لالا لالا ، بخواب عمرم...
پنجشنبه 17 تیر 1389 01:16
لالا لالا ، عزیزم... بخواب ای جان شیرینم. مامان روزها ازت دوره ... وقتی میاد اونقدر خسته ست که توان لذت بردن از بازیهای کودکانه ات رو نداره ... بخواب عمرم ، بخواب جانم... بذار تو لحظه هایی که پلکهام توان باز موندن ندارن آرامشت رو ببینم... آرامش تو بزرگترین انگیزه ست برای صبر من... مامان رانده شده ست... هم از بهشت و هم...
-
برای تو ، فقط برای تو....
چهارشنبه 16 تیر 1389 13:49
سلام زیبا... سلام نازنینم ، سلام مهجبینم ، سلام دختر کوچکم... دلم میخواد این سایت بمونه ، حالا حالاها بمونه ! اصلاً تا ابد بمونه !اونقدر بمونه تا تو بزرگ بشی... بزرگ بشی و صدای امروز منو بشنوی! بدونی که این روزا دلم خیلی گرفته ، خیلی خسته ام ، خیلی نادمم ، خیلی ، خیلی ، خیلی... امروز توی دنیایی که من زندگی میکنم توی...