دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

او یک وهم بود ... من نیز !!!

امشب خسته و کوفته رسیدم خونه ، فکرشو بکن نانا... یه جورایی له! 

میدونستم که شبو تنهام اما طبق معمول عاشق تنهایی ... سر خیابون یه پاکت از همون سیگار همیشگی خریدم ،‌ همینطور یه بسته نان لواش ، یه بسته کوچک الویه و یه بطری دلستر! 

وقتی رسیدم در حین عوض کردن لباسهام شماره خاله ت رو گرفتم تا اگر با تماس مادرجونت با خبر شده که تنهامو قراره برم پیشش ، یه جوری رفع و رجوع کنم تا بتونم خونه بمونم. پس با یه دروغ کوچک مصلحت آمیز قضیه را حل کردم! بهش گفتم که پدرت میاد خونه و من تنها نیستم و این جوری خیال اونا که فکر میکنن من یه موجود افسرده و بیمارم و تنهایی حالمو بدتر میکنه ، راحت شد و دست از سرم برداشتن! در حین صحبت با خاله ت مانتو و شلوار و مقنعه ام رو روی یکی از صندلی های ناهارخوری آویزون کردمو و فکر کردم که صبح اتوشون نمی کنم چون حوصلشو ندارم... تو که فکر نمی کنی این از علائم افسرگی باشه ، هان؟! 

بعد رفتم تو آشپزخونه ، یه لیوان برداشتم و نصف بطری دلستر رو لیوان لیوان سر کشیدم. بعد اومدم تلویزیون رو روشن کردم و نشستم پای تلویزیون! سیگارمو روشن کردم و ...!  

آفرین دختر باهوشم ! بدون اینکه لحظه ای حواسمو به تلویزیون بدم ، فکر کردم و فکر کردم ... به خیلی چیزا فکر کردم ... به این که زمانی تصور می کردم در قضیه ی عشق و دوستی ، کسی برنده ست که انتخاب کننده باشه ، کسی که عاشق باشه و به واسطه ی عشقش فاعل باشه! کسی که رونده باشه ، کسی که به جای نشستن در جایگاه محبوب و ستایش شدن ، از حظ  پرستش لذت ببره ... کسی که بجای مفعول بودن خودش رقم زننده باشه ... اما به جایی رسیدم که انتخاب شدم ! اونم در اوج حیرانی و بهت ، درست زمانی که جایگاهمو در یک رابطه گم کرده بودم و در این حیرت بودم که آیا موجودی که دوست داشتم ، شخصیتی نبود که به خواسته ی خود و در ذهن خویش آفریده بودم؟ آیا کسی که می شناختم و می ستودم صرفاً جسدی نبود که در خیال بر او جامه ای از آنچه می خواستم باشد ، پوشانیده بودم و سپس این موجود موهوم را پرستیده بودم ؟! همان کاری که بشر همواره در برابر حس نیازش به پرستش ، کرده بود؟ ساختن و پرداختن خدایی دروغین ... ؟! کاری مانند آنچه که تو در عالم کودکی ات می کنی ، در قدرت خیالت به عروسکت شخصیتی میبخشی که میخواهی ، و آنگاه با آن موجود  وهم انگیز بازی می کنی... 

و این کاری بود که من کرده بودم... و درست در همان زمان آن دیگری از راه رسید! کسی که هنوز جایی در باورهای من نداشت ولی می گفت که در باورهایش تار تنیده ام ! من به او گفتم برای یافتن موهوم خویش ، پی دیگری برود که من عادت به مفعول بودن ندارم ... گفتم که از انتخاب شدن بیزارم و ... و گفتم که قسم خورده ام که از این پس حتی گوشه ای از ذهن مردی که لحظه لحظه ی افکارش ، سهم همسر اوست را ندزدم !  

اما او ثابت قدم و مصر بود و یا شاید این من بودم که سست و خراب و داغون بودم... به هر صورت او به باورم خوراند که می توان این شق ماجرا را نیز تجربه کرد ، می توان یکبار طعم مفعول بودن را چشید و ... و من هم که فرزند خلف حوایم و مشتاق چیدن میوه ی درخت ممنوعه ... 

اما امشب به باوری دیگر رسیده ام ، به این باور که من به واسطه ی تنها بودنم ، نزد خود و او موظف به هماهنگ شدنم ! من تو را رها می کنم ، تا حس زن بودن خود را ولو برای ساعتی ، در کنار مردی تطمیع کنم ، که حتی دقیقه ای از وقت او از آن من نیست! من فقط موهومی کوچک و حقیرم برای دقایق گمشده و سوخته ی مردی که در فاصله ی زمانی بین مرد کار بودن ، تا همسر و پدر بودن ، نیاز به یک معشوقه دارد ... شاید صرفاً به این دلیل که کم خواب است و نمی تواند زمان فراغتش را در تاکسی و پشت ترافیک بخوابد ! من موهومی حقیرم که حتی این دقایق سوخته هم به تمامی از آن من نیست و با صدای زنگ گوشی او ، از این زمان نیز حذف می شوم ... آن هم در حالی که فقط برای لمس حس زن بودنم حتی برای ساعتی ، تو را که ملکه و فرمانروای لحظه ها و دقایق عمر منی ، را به افراد درجه دو زندگیت می سپارم و تو را از چشیدن تمام و کمال طعم یک میهمانی ، در حالی که مادر را در کنار داری ، محرومت می کنم...! و اینگونه برای شراکت در فقط ساعتی از ساعات زندگی مردی که انتخاب او هستم ، احساس حقارت بخشش ساعات مادرانه ی خود را به کسی که چیزی جز دقایق گم شده و تلف شده اش برای پیشکش به من ندارد ، با تمام وجود لمس می کنم ! 

و اینگونه من می مانم و افکاری که می گویند از ذهنی افسرده و بیمار تراوش می کند!  کسی که ساعات تنهاییش را پای تلویزیون سپری می کند و سیگار می کشد بدون آنکه مفهومی از آنها درک کرده باشد. کسی که به مردی می اندیشد که حتی کسری از دقایق پدر بودنش را برای پیامکی به او صرف نمی کند ! آنهم درست در لحظاتی که وجدانم تبدار تنهایی دختریست که پای تلفن از من می پرسد چرا امشب نزد او نیستم...! 

و حال نانای من ! تو هم می پنداری من که در دل تاریکی خانه ام در حالی که رغبتی برای روشن کردن چراغهایش ندارم ، با این افکار کلنجار می روم ، یک بیمارم؟؟؟!!!

نظرات 9 + ارسال نظر
مهتاب خط خطی یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 13:10 http://mahtabkhatkhati23.blogfa.com

با خاطراتی از برنامه های رادیو بروزیم منتظر حضور شما

یک دوست یک جمله ناب

امیر یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 16:13

یک بیمار . یک عاشق یایک تنها و شاید هم یک ...؟هرچه که اسمش را بگذاری یا بگذاریم تفاوتی نمیکند.واژه ها تنها دردی را دوا میکند که تسلیش حرف باشد..حرفهای تنهایی در تاریکی شبی که تنها میتوان باور کرد که شاید آفتابی دیگر در پیش داشته باشد.میتوان نبود و به زیستن ادامه داد و میشود بود و به زندگی خاتمه.دردهای تنهایی با درد نبودن یکسان نیست ولی چه تفاوت که همواره تنهایی .می اندیشی و باور میکنی که میتوانی دل ببندی و آرامشش را در وجودت ذره ذره در عمق تنهیایی پرهیاهوی دور و برت ،بچکانی .اما افسوس که همیشه چیزی هست که ازاو فرار کنی دل به تنهایی شب ببندی و دل به کلام دیگران که چرا.و هیچگاه یادمان نمیماند که همیشه لذت در راه رسیدن به قله است ورنه در قله خبری نیست. من در دامنه میمانم راهی برای رسیدن به قله ندارم در کوهپایه های ذهنم ستایشش میکنم ولی نه نمیپرستمش که پرستیدن آلوده به آدابی است و من عادت ندارم به آن.زجر پنهانی دیدن ،درد آهسته بوسیدن را میپذیرم هرچند میخواهم فریاد برآرم ولی چه کنم شاید شهامتم توان ندارد و شاید هم ...؟میمانم و میدانم که اودرد دارد ولی نمیتوانم بروم.شاید همه خودخواهی هایم را از کودکی برای این چنین روزی تلنبار کردهام. و ای حوای من تو نیز در تنهایی من بمان که درتنهایی هایم همواره تو بسیاری بیش از خودم

مهدی چهارشنبه 12 مرداد 1390 ساعت 21:28 http://spantman.blogsky.com

سلام عزیزم نیستی کجایی؟
گمت نکنم یک وقت

مهدی چهارشنبه 19 مرداد 1390 ساعت 00:52 http://spantman.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی؟
کجایی؟ به جان مادرم نگرانت شدم چرا از وقتی اومدی توی وبلاگم نظر گذاشتی دیگه نیومدی

مهدی جمعه 21 مرداد 1390 ساعت 03:40 http://spantman.blogsky.com

سلام عزیزم من هستم تو کجایی چی شد یک هو رفتی؟ اومدی واسم پیام گذاشتی ولی خبری نیست ازت نگرانت شدم به خدا

مهدی شنبه 22 مرداد 1390 ساعت 13:26 http://spantman.blogsky.com

سلام اگر ناراحتت کردم معذرت می خوام
ولی من هم از دستت ناراحت بودم و با خوندن این متنت حسابی هرسم درومد و اون پیام و گذاشتم
نه منظورم از گرگ تو نیستی تو من و پاره نکردی تو خودت طعمه ای

دیووووووووووووووووووووووووووونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مهدی شنبه 9 مهر 1390 ساعت 09:34 http://spantman.blogsky.com

سلام
حالت خوبه؟
وهمت تموم شد

من خود یک وهمم! روزی وهم من به پایان میرسد که خود به انتها رسیده باشم...

امیر یکشنبه 13 آذر 1390 ساعت 08:38

واه واه واه !!!! چه تنبل...
ذوق نوشتنت کور شده؟! اگه دیگه نمیخوای بنویسی بگو هی نیام اینجا ، وقتمو تلف کنم!

اسمشو بذاری کور شدن ذوق یا هرچیز دیگه ، به هر حال خسته ام... خسته از نوشتن احساساتی که غیر منتظره میان و به سرعت هم از بین میرن! اما پیشنهاد میکنم نیای و وقتتو تلف نکنی ! به هر حال اگر چیزی هم نوشته بشه در حد کمالات شما نیست!

امیر سه‌شنبه 29 آذر 1390 ساعت 15:16

می بینم که حرف خودتم به خودت میزینم دلگیر میشی نازنین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد