.
.
.
... مهم نیست که در طول زندگی چه کرده باشم، مهم اینست که بتوانم از عملکرد خود راضی باشم! نانای عزیزم، مدتیست که سرشارم...! سرشار از عشق و البته درگیر با تمام افت و خیزهایش!!! لحظه ای در ذهن با او قهرم و لحظه ای دیگر آشتی... لحظه ای او را یار و همراه می بینم و دمی دیگر او را مخالف تمام آرمان هایم... تپش قلبم مرا از آرامش دور نموده و رفتارم درست شبیه دختران دبیرستانی شده است! و البته این ناپختگی که مرا بد دچار کرده است خودم را بیش از هر کس عذاب میدهد... احساس میکنم هرچه در طول سال ها زندگی برای خانم شدن و خانم بودن ریشته بودم پنبه شد!!!!!!!!! آه، که اگر مادرم بداند...! و راستی اگر بداند چه خواهد گفت و بر نتیجه ی عمری تربیت و زندگی خود چه قضاوت خواهد کرد؟؟؟؟!!!!! اما مهم نیست ، مهم نیست که در این سن دل باخته ام!!!!!!! مهم آنست که بتوانم این احساس شیرین را مدیریت کنم تا نه برای من و نه طرف مقابلم به راحتی رنگ نبازد!!!
... اما نه...! شاید هم اشتباه قضاوت میکنم. شاید این عشق نیست!!! شاید حسی است که ذهن بیمارم به خاطر فقدان آرامش زندگی و سردرگمی ای که بدان دچار شده ام، خود طراحی و ساخته و پرداخته نموده است... چرا که در لحظاتی هست که احساس میکنم نمی توانم بیش از این حس استقلالم را به محبت او تسلیم کنم! نه اینکه او برای استقلال من ارزش و اعتباری قائل نباشد... نه!!! اما گاهی احساس میکنم که درگیری ذهنم و عادت اندیشیدن به او ذهن مرا از تفکراتی که مسیر زندگی و ایدئولوژی ام را مشخص و ثابت نگاه می داشت دور کرده است. و این حس درست مثل خوردن جام های پیاپی می، سکر آور و مست کننده است.
گاهی با خود میگویم که خسته شده ام، از امروز همه چیز را بر هم میزنم تا از اجبار تحمل سنگینی این احساس که مرا همچون شفیره ای در داخل پیله ی اندیشیدن تک بعدی محدود کرده است رها شوم. ذهن بازیگوش من بیش از این تاب محصور شدن در این پیله را ندارد! اما از سویی دیگر با خود میگویم ، صبر کن ، شاید این پیله تو را به سوی پروانه شدن هدایت میکند!!!!
نمیدانم ، واقعاً نمیدانم چه باید کرد. شاید بهترین راه واگذار کردن شرایط به زمان باشد ، که می گویند زمان بهترین التیام بخش است!!!!!!!!!! هرچند که من چون افراد مازوخیست از این درد لذت می برم...
...و عشق و دلدادگی و دل باختگی و.. چه کلمات شیرین و چه عواقب سختی.به یاد دکلمه پرویز پرستویی مییافتم که : یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد . نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد راهی نروم که بیراه باشد و خطی ننویسم که آزار دهد کسی را.و برای رسیدن اندکی خودخواهی هایم را با تنهاییهایم قسمت کردم .نمیدانم وشاید باید بروم تا بمانم یا بمانم تا آغازی باشم.و یا انتظار ،چه واژه دلگیری/پیروز باشی
سلام.وبلاگ باحالی داری.
تو وب من لینک شدی
زمان شاید همه چیز را حل کند. اما به این نتیجه رسیده ام که همیشه به نفع ما تمامش نمی کند.
منم خیلی ناراحت شدم.
امیدوارم دختر کوچولوت تا ابد بهت نیرو بده تا مقاومت کنی.