دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

دفترچه ی ممنوعه

برای دخترم

فردا چه تاریک است

شب که میام بخوابم نانا جون ، چشمامو که میبندم نقاط قرمز آتشین مثل ته سیگار روشن پشت پلک بسته ام روشن میشه ، بعد کم کم بزرگ میشه تا تمام سیاهی پلکم را پر میکنه! احساس درد توی جمجمه ام میپیچد! چشمام را که فشار میدهم لکه ی قرمز رنگ چند تکه میشه بعد دوباره لکه ها به سمت هم حرکت میکنن تا دوباره به یک تکه ی واحد تبدیل میشه و ... مثل یک غده سرطانی که تمام حجم حفره چشمم را میگیره و بعد از درد به حالت تهوع میرسم. کف دستهامو میارم بالا ، میذارمشون روی چشمام و فشار میدم ، بر ای چند لحظه اون لکه ی مزخرف محو میشه اما این زمان به کسری از ثانیه هم دوام نمیاره و اون رنگ دردناک دوباره ظهور میکنه و دوباره آش همان و کاسه همان... 

نانا جون به خودم که میام لکه ی قرمز رنگ و حجم فکرهای درهم و برهم کاسه ی سرم را به آشوبستانی کشانده که فقط مشاعرم به کمکم میاد تا فریادهای جنون آمیزم را در دل بکشم، بعد در حالی که اشک میریزم از خدا میخوام که اگر مغزم را از افکار درهم و برهم و بی سر و ته خالی نمیکنه تا بخوابم حداقل حجم اونها را کم کنه... خلاصه نازنینم وقتی که از این همه فشار انرژی تهی میکنم و شانه هام شروع به لرزیدن میکنه کم کم رو به صبح است و خوابم میبره... 

اما توی خواب همیشه یک عجز هست که عذابم بده، آن هم پاهایی ناتوان است... درست در لحظه ای که میخواهم از پله هایی که سر راهم قرار گرفتن بالا بروم میبینم شیب پله ها به قائم رسیده و پاهای من قدرت حرکت را از دست داده! زمان در حال از دست رفتن است و دلشوره ای مرا به سوی بالا میکشاند اما پاهایم تبدیل به وزنه هایی سنگین شده اند که قابل حرکت نیستند ، تیزی شیب پله ها وحشتزده ام میکند و به جایی میرسم که نه نای بالا رفتنم هست و نه جرات سرازیر شدنم ... 

و در این زمان صدای زنگ بیدار باش گوشی مرا از هراس کابوس رها میکند غافل از اینکه به راستی تا ساعتی پاهایم قدرت حرکت ندارند ، اضطراب به کنه وجودم ریشه میکند و ترس از اینکه اگر امروز هم به اداره نروم... تا کی صبوری و طمانینه مدیرانم دوام خواهد آورد؟ اگر روزی مرا نخواهند چگونه از پس نگهداری تو و خود برخواهم آمد؟ چگونه روزگارمان را خواهیم گذراند؟ نکند مجبور به رجوع به پدرت یا مرد دیگری شوم! نکند سربار پدربزرگت شویم! نکند به دریوزگی بیفتم!... و آن وقت است که چشمانم را میبندم تا روشنایی روز را فراموش کنم غافل از آنکه دوباره گرفتار لکه های آتشین میشوم! 

ناناجون... طاقتم رو به اتمام است ، پیکر خداوندگار را نیز خیلی وقت است که بر شانه های زمان تشییع کرده اند ، او مدتهاست که مرده است! 

نانا ، فردا چه تاریک است... بسته های دست نخورده ی دیازپام به من چشمک میزنند ، اما پشت پلک های بسته ام تو را با صورت خیس از اشک ، بغضی گلو گیر و وجودی در تب و تاب آینده و دلتنگی که تصور میکنم دلم نمی آید که به مرگ شیرین و ارام ، بله بگویم! پس دوباره در اضطراب نفس گیرم میسوزم و به امید روزنه ای از نور با تاریکی درونم مصالحه می کنم! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد