دیشب وقتی احساس غربت کردم ، وقتی دلتنگ شدم ، وقتی به شرایط بغرنج مالی ام فکر کردم ، وقتی به کارهای تلمبار شده در اداره فکر کردم ، وقتی درگیر فکر خانه ای که بعد از 3 ماه اسباب کشی هنوز سامان نگرفته شده بودم ، وقتی یادم آمد که ساده لوحانه تتمه ی پولی که قرض بود را از روی دلسوزی به یک دوست قرض دادم که حالا عملاً پس گرفتنش محال است ، وقتی به عذاب دست و دلی که به کار نمی رود و ذهنی که از اضطراب میسوزد مشغول بودم... یاد روزهای اول تولد تو افتادم! روزهایی که تازه متوجه اعتیاد و دروغ پدرت شده بودم و شدیداً به چه کنم و اضطرار افتاده بودم ... در آن روزهای تلخ و سخت به نماز می ایستادم و پس از پایان نماز ، در همان حالت رو به قبله و در کنار سجاده ام ، تو را در آغوش می گرفتم و خدا را به معصومیت و پاکی و بی گناهی تو قسم می دادم که مرا به راه حل درست و یا گشایشی رهنمون گردد و یا قلب و روحم را برای حمایت از منافع تو وسیع و بصیر گرداند...
و در همان زمان کنارت نشستم و در دل خدا را به بی گناهیت قسم دادم که اگر به من گناهکارش التفاتی نیست به معصومیت تو عنایتی کند و باران رحمتش را بر ما ببارند...
و در حالی که در خواب هزار بار زیباتر شده بودی کنار گوش تو زمزمه کردم : نازنینم ، برای من دعا کن ، شاید دعای تو چاره ساز کار من باشد...