سلام نانا...
میدونی چند وقت نبودم و ننوشتم؟!!! میدونی تو این مدت کجا بودم شیرین تر از جانم؟! میدونی چه بر من گذشته کوچولوی خوشگلم؟!! نه نمیدونی نانا....
روزی که بزرگ شدی و دلت گرفت که چرا روز اول پیش دبستانی مامان تو را تا مهدکودکت همراهی نکرد ، روزی که به خاطرات کودکیت سرک کشیدی و غصه چشمان زیبایت را اشکبار کرد ، روزی که مرور ایام سوالات غمباری را برای تو رقم زد... بدان پرنده ی بال نگشوده ی من ، بدان که مادر در این یکی دو ماهه دوران سخت و تلخی را پشت سر میگذارد! بیماری افسردگی مرا از پا انداخته است نازنینم... 15 روز در بیمارستان روانپزشکی!!!!!!!!! بستری بودم و دور از تو. داروها ضعیفم کرده و غم قصور در انجام وظایف مادری سخت وجدانم را می آزارد. دخترکم ! آخرین دستور پزشک برای خلاصی از این تشویش جانکاه و اضطراب درد آلود، بستری مجدد در بیمارستان میمنت و دریافت شوک! بود که با مخالفت مادرجون و پدرجون مواجه شدم و بعد از یک ماه و اندی مرخصی به محل کار برگشتم.
حضورم در محل کار نیز نسبتاً منفعل است ، دل آشوبه های تلخی درونم را به شورش وامیدارد که نگو...!
شدیداً تنها شده ام! فشارهای اقتصادی توانم را بریده و قسط وام های بانکی عقب افتاده اند. جایی در عمق جانم میسوزد و سوزشش تا عمق باورهایم میرود. خدای درونم مرده است و مویه هایم را نمیشنود. بالاخره خود را راضی کردم که در مقابل پدرت و شاید احساس نامطمئن خود بایستم و به او بگویم که باید جدا زندگی کند!
و چنان شد.... هرچند که دیدن حال منقلب او و چشمان پرسشگر تو ، جانم را به آتش میکشد و قدرت سکوتم را تحلیل می برد.
خانه امان بازار شام است و انگیزه ی تحلیل رفته ی من برای نظم بخشیدنش کافی نیست! و ...
دغدغه ها بی پایانند نانا و مادر ناتوان و در نتیجه ذهن من چون هیمه های آتش میسوزد و به خاکستر انفعال مینشیند!
و ...
اما تو شاد باش و هرگز با من گریه نکن! گریه ی تو گوشه گوشه ی دل مرا فرو میریزد و همین ذره توان ایستادنم را ز من میگیرد... هرگز با من گریه نکن.