ببین نانا ... اینجا ، درست اینجا ، زیر جناق سینه احساس سنگینی میکنم! یه حس بد ، یه حس تلخ... نمی دونم چرا روزهام رو توی اداره به بلاتکلیفی میگذرونم! کارهام روی هم تلمبار میشه و من روزهام رو پی در پی و در اوج بطالت طی میکنم! خیلی بده نانا... خیلی.
حس میکنم برگشتم به دوران دبیرستان و اضطراب درس نخوندن! اضطراب لحظه هایی که دست هام زیر نیمکت از شدت نگرانی یخ میزد و دعا میکردم که معلم اسم منو صدا نکنه... حالا هم دعا میکنم که رئیسم صدام نکنه و از گزارشات و آمارهایی که ازم خواسته و تکلیف و عاقبتشون نپرسه! خدا کنه تو مثل من نباشی ، هیچ وقت مثل من نباشی نانا.
نمیدونم چرا برعکس همـــه ی خلایقم! یا شاید خـــودم اینطوری فکــــر می کنم. وقتـــی تـــوی دوره ی سختی و مشقت قرار میگیرم تبدیل به یک موجود جنگجو و خستگی ناپذیر میشم که حس میکنه میتونه دنیا رو تسخیر کنه و براش هیچ غیر ممکنی وجود نداره! اما امان از دوره ی رکود! این دوره منو از پا میندازه ، مثل کسی میشم که پس از یک دوره ی طولانی از بستر بیماری بلند شده!
البته قبول دارم که بخش زیادی از این حالتهای من به خاطر بیماری دوقطبی یا مانیاست که من دچارشم! اما آخه این دفعه دوره ی کرختی و افسردگیم خیلی طولانی شده!
ناناجون! همه ی کارهام مونده... خیلی اضطراب دارم ، خیلی....